قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز میگفتم

لیک با اندوه و با تردید

 

ادامه مطلب ...

پایان یا آغاز؟!


وقتی تنهایم گذاشت و رفت بهش گفتم : خط زدن بر من پایان من نیست...آغاز بی لیاقتی توست...

و تو رفتی و هنوز...


تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 

ادامه مطلب ...

خاطره هایم


در همین نزدیکی ، کوچه باغی زیباست ، که در آن خاطره هایم پیداست

 

ادامه مطلب ...

خوشحالی برای من؟!...بعیده!

واااااااااااااااااای!

چقد خوشحالم!

از شنبه بهترین لحظه هارو تجربه کردم!

شنبه با مریم گلی و شقایق جونی و آبجی ناناسم-فائزه بانو-رفتیم بهشت...باور کنید وقتی آدم میره توش حس میکنه اونجا یه بهشته رو زمین!

رفتنم به بهشت فقط به خاطر "بهشت بودن" بهم خوش نگذشته بود...بعد از مدت ها مریم و شقایق رو میدیدم...دلم براشون خعلی تنگیده بود!مث الآن که دلم برای آبجی ساحلم تنگیده...ساحلی که یه دوستی 4 ساله داره باهام اما برام اندازه خواهرم ارزش داره...چقدر خواهری کرده برام این دختر!

داشتم تعریف میکردم!خلاصه تو بهشت کلی عکس گرفتیم و خوش گذروندیم!...و من برای اولین بار یه ذره قلیون کشیدم...فقط یه ذره...قد یه پک!که بفهمم چه جوریه که فهمیدم...آخه از قبلش خیلی بوی قلیون و سیگار رو دوس داشتم...فائزه هم گف سیگار اعتیاد میاره نکش اما با شقایق اصرار کردن که یه کوچولو قلیون بکشم که از تو خماریش در بیام که در اومدم...لذتی که توی بوکردن دودشه توی کشیدنش نیس...باور کن!

وقتی هم رسیدیم خونه فائزه بحث رشته رو پیش کشید و منم با شجاعت تمام از علاقه ام گفتم...البته اشک دم مشکم نذاشت کامل حرفم رو بزنم اما فائزه به جاش تمام حرفای مونده توی دل خودش و من رو یه جا گفت!بابام هم گفت من فقط خوش بختی شماهارو میخوام...گفت برو درباره رشته ات تحقیق کن،وقتی کامل درباره اش فهمیدی اون وقت برو جلو و مطمئن باش منم تا آخرش پشتتم!من رو توی یه دوگانگی گذاشت که نکنه همه ی این حرفا و آرزو ها ناشی از افکار بچه گونه ام باشه اماصحبت های توی مدرسه مصمم ترم کرد!صحبت هایی که توی همایش انتخاب رشته ی دیروز شد!آقاهه گف شرط اول توی انتخاب علاقه ایه که دارید و خب علاقه من هم به ریاضیه،هم به تجربی و هم به گرافیک ولی مطمئنا" گرایشم به گرافیک بیشتره!...بگذریم...شبش که با فائزه تنها شدیم بش گفتم کی برنده میشه و اون هم با اطمینان گفت ما!

.

.

.

اوووووو!چقد حرفیدم!هرچند...میدونم با این چرت و پرتایی که من میذارم خیلی پیش نمیاد که کسی بیاد اینجا ولی خب چیکار کنم؟!اینا رو ننویسم تو دلم میمونه...بعدشم اینا یه یادگاریه از روزای سخت و آسون زندگیم!

داشتم میگفتم!دیروز که دوشنبه بود رفتم مدرسه...بازم مدرسه و بازم اوبوهت سالن اجتماعاتش!آدم رو یاد کنکور میندازه!

همه دخترا کنار مادراشون بودن جز اکیپ ما!همشون بر خلاف صندلی نشسته بودن و تا چشمشون به من افتاد که سر به زیر و مؤدب وارد شدم جیغ کشیدن و دست زدن!از این همه سر خوشی خنده ام گرفته بود!حالا من کجا وایسادم؟!کنار ناظممون!

در طول همایش فقط من بین اون 14-15 تا دختر به حرف های آقاهه گوش میدادم!همشون سرخوشانه میخندیدن و حرف میزدن!بعدش رفیتیم کارنامه هارو بگیریم که اون موقع فقط منو potato (فاطمه زهرا جونم)سرخوشانه میخندیدیم!معدلم شد 19.82!شاگرد دوم شدم اما همونم خوبه!potato شاگرد اول شد که خیلی براش خوشحالم!البته اینکه بعضی دوستام از کارنامشون راضی نبودن و دم به گریه حالم رو گرفت...

یکی از دوستام که قرار بود بره از این مدرسه رفتنش کنسل شد ولی خب شاید من برم...تا خدا چه خواهد!

خبر آخر...

اونی که سه شنبه هفته پیش از دستش ناراحت بودم دوباره اومد...اینبار اومدنش عصبیم نکرد...خوشحالم هم نکرد...اصن با من کاری نکرد!واین بهترین اتفاق این هفته است که دیگه درگیرش نیستم!

ببخشید سرتون رو درد آوردم!

آغوش پدرانه

خدایا چرا؟!

چرا دقیقا وقتی همه چی در همه باید بیاد؟!

چرا میخای چشمای منو همیشه بارونی ببینی؟!

دیروز اومد یه سری حرف زد که بدجوری ریخت منو به هم...

تو مهمونی بودم که حرفاشو بم زد

خدایا به خودت دیگه خیلی وقت بود بهش حتی فکر نمی کردم...آخه واسه چی بعد از 5 ماه دوباره برگشتی؟!

وقتی حرفاشو شنیدم تظاهر کردم که خوشحالم...که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...اما خودت شاهد بودی که توی دلم غوغایی بود...

وقتی برگشتیم خونه هم که دیگه بدتر...تا یه قطره اشک میریزم همه میپرسن چته...چیزی شده...

اماوقتی بابام اومد اوضاع فرق کرد

بابام میفهمه من کی ناراحتم کی خوشحال...نمیدونم چطوری اما میفهمه

نشسته بود و تلویزیون میدید که دیگه طاقت نیاوردم...گفتم بابا میخام بغلت کنم

نگاهم کرد...فهمید تو دلم چه غوغاییه...من رو تو آغوش پدرانش گم کرد...از سنگینی بغضم چونه م میلرزید...چشمام دریای اشک بود اما یه قطره اش نچکید

آروم گف چیزی شده بابایی؟!

باصدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم نمیدونم

گفت دلت گرفته بابا؟!...اینو گفت اما خوب فهمید اشک هام به خاطر گرفتگی دل نیست...فهمید به خاطر شکستگی دله...اینو گفت که از شر پرسش ها و نگاه های مامان خلاص شم...

سرم رو گذاشت روی پاهاش و اجازه داد تا گریه کنم...تا آروم شم...

اشک ریختم...فقط خودش فهمید و خودم...بی صدا گریه کردم...شلوارش پر شده بود از اشک های من

نمیدونست جریان چیه...نپرسید جریان چیه...نپرسید کی دل دخترم رو شکونده...اما اجازه داد آروم شم

دیشب رو خوب آرومم کرد اما امروز دوباره حالم بد شد...خونه نیست که دستام رو بگیره نذاره که بلرزن

همین الآن به خاطر شدت لرزش دستام چندبار اشتباه تایپ کردم و پاک کردم

کاش حداقل میذاشت بعد از انتخاب رشته می اومد...آخه چرا وسط این همه دغدغه و مشکل؟!کاش این منطق لعنتی م نبود تا خودم رو میکشتم...خدایا!دارم کم کم وسط امتاحان هات گم میشم...انقد دوروبرم مشکل دارم که دیگه به خودم و حالم فک نمیکنم...فقط دارم فک میکنم چه جوری از این مجلاب بیرون بیام...

کاش میتونستم بش بگم ازت بدم میاد که دوباره برگشتی...که ذهن مشوش م رو مشوش تر کردی...که به مشکلاتم اضافه کردی...که دوباره چشمامو بارونی کردی...که دوباره قلب سنگیتو به رخم کشیدی...که دوباره بی رحمی کردی...که دوباره که چه عرض کنم هزارباره دلم رو شکوندی...لعنت به تو که گندزدی به بهترین روز های نوجوونیم...

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید


فکر گمشده م...

سلااااااااااااااااااااااااام!

من برگشتم!

سه ماه بود نبودم...

اینترنت نداشتم؛به آغوش گرم خونواده م برگشتم!به نظر آدمای خوبی میان!D:

امتحانامو دادم دیروز و خلاص!

انقدر توی مدرسه اسکل بازی درآوردیم که حس اسکل بودن بمون دست داده بود!یه وخ فک نکنی اسکلیما!

از گریه و زاری خبری نبود چون هفته دیگه دوباره برای کارنامه حضور مارو خواستن و هم رو میبینیم؛میخان یه همایش درباره انتخاب رشته بذارن

انگار تموم دنیا میخان دست به دست هم بدن که من رو از انتخابم منصرف کنن...و دارن موفق هم میشن

لعنت به تموم دنیا!لعنت به همشون که که نمیذارن من به زندگیم برسم...همه به جز خواهرم که با همه عواقبی که هست داره ازم پشتیبانی میکنه...

اون روز که دیگه دوس داشتم کله م رو به صورت افقی بکوبونم به دیوار!روانی م کردن اینا!اول جریان برمیگرده به اون مشاور بی ... که میگه تو که معدلت 19.70شده دیوونه ای که میخای بری هنرستان گرافیک بخونی...نمیذاره بی فرهنگ

مامانم هم که نگاه میکنه میبینه همه بچه های خاهرش و برادرش رفتن ریاضی میگه تو هم باید بمونی دبیرستان تازه بضی موقه ها حتی تو لفافه میگه برو ریاضی...

بابام هم که روم به عنوان یه خانوم دکتر حساب باز کرده...اون روز که قشنگ گفت نرو نقاشی...یکی نیست بگه پدر من،آقای من،همه کس من،من وقتی یه قطره خون میبینم پشت سرش عزائیل رو میبینم،خودت چند بار دیدی وقتی خون میبینم تا مرز غش میرم...تازه جند بار هم که غش کردم...چه گیریه که میگی برو تجربی؟!...

الآن هم که همه فامیل بسیج شدن من رو از تصمیمم منصرف کنن!البته عاطفه دخترخالم و زندایی م میگن به علاقه ت برس اما پشتیبانی م نمیکنن...حق هم دارن...میترسن پس فردا یکی برگرده بشون بگه شما به چه حقی دخالت کردین...

زندایی م داستان پسردایی ش رو که برام تعریف کرد مصمم ترم کرد

پسرداییش میخاسته بره تئاتر بخونه ولی باباش نمیذاشته...الآن پسره یکی از بهترین کارگردان های تئاتره...تازه چند بارم جاییزه گرفته تو این جشنواره ها...بعدا الآن خود باباهه انقد به خاطر پسرش فخر میفروشه به بقیه...ولی خب اون مامانش رو واسه پشتیبانی داشته...من چی؟!

نباید بی انصافی کنم...آبجی فائزه م همیشه هوام رو داره...دیشب گف من یه کاری میکنم تو به علاقت برسی...مطمئنم رو حرفش وایمسه

قرار شد منو مامان رو ببره مشاوره...کاش مامان وبابا بذارن برم...اگه قبول کنن احتمال 90 درصد میرم مدرسه مریم اینا

خدایا...من که معلوم نیست به علاقه م برسم اما یه کاری کن بقیه به خاسته هاشون برسن...

راستی عنوان ای پست م به خاطر اینه که این کشمکش ها فکرم رو اساسی مختل کرده...دیگه نمیدونم حتی خودم چی میخام...