قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

قـــــــــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم

از آبجی بزرگه خیلی خیلی خیلی بدم میاد...

خیلی بی معرفته

قسم خوردم فردا  که اومد باهاش حرف نزنم

قــــــــــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم

کاش فردا بهشاد نمیومد خونمون...مجبورم جلوش آبرو داری کنم...به هر حال شوهر آبجی بزرگس دیگه...

فک میکنه انقد بچه م که بخاطر اینکه منو با خودش نبرده مسافرت ناراحتم...

انگار کم بدون من رفته مسافرت که بخاطر این یکی ناراحت باشم

نمیفهمه بخاطر بی معرفتیشه که دوس ندارم باهاش بحرفم...ازش بدم اومده

کاش میشد یه جا برم که هیشکی نباشه

یه جا که فقط من باشم و خدا

کاش میشد میمردم

ببین خدا...میدونم که زندگی که بهم دادی هدیه س و هدیه رو پس نمیفرستن ولی...خسته شدم...اگه نمیاری منو پیش خودت...خودم میام...

نظرات 4 + ارسال نظر

آهای فاطمههههههههههههههههه
می زنمتااااااااااااااااااااااا

این چه حرفیههه؟؟؟

ببخشید

Maryam جمعه 8 آبان 1394 ساعت 21:46 http://words-world.Blogsky.com

سلام فاطمه ی عزیز
خوبی؟
اخی،منم گاهی مثل الان تو یه جنگی درونم ب پا میشه که از واقعیت خیلی بیشتره
فقط خودم اذیت میشم،میخوام ب هردومون بگم که:بیا گاهی اوقات هم خودمونو مقصر بدونیم
دلت میاد خواهرتو؟عزیزم قدر همه چیزتو بدون
زندگی خیلی کوتاهه و ارزش غم خوردن نداره،نوبت خوش گذرونی و مسافرت رفتن تو هم میشه هرچند گفتی بخاطر این ناراحت نیستی ولی خب من دلم گفت اینم ب حرفام اضاف کنم
خیلیییی ممنونم ک ب وبم سرزدی،راستی برام جالبه بدونم ادرسمو از کجا پیدا کردی؟لینک؟

سلام مریم عزیزم
بعضی موقه ها دلم از بی معرفتی آدمایی که دوسشون دارم میگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد