قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

و هنوز زندگی جریان داره...

از اینکه کسی یاد اونو دوباره بیاره نمیترسم...چون دیگه  حسی بهش ندارم...کسایی اینجوری هستن که از یادآوری کسی فرار کنن...ولی نه من...نه منی که با شجاعت تمام گفتم برو...خداحافظ...نمیخوام بهت فکر کنم...

چن وقت پیش که بهشاد خونمون بود بحث خواهر اون پیش اومد...زهرا...دوست فائزه بود...در واقع اگه فائزه و زهرا نبودن ما اصلن همو نمیدیدیم...

بهشاد گفت زهرا کیه...و فائزه خیلی خیلی معم.لی گفت خواهرِ...و اسم اونو برد...از رفتار بهشاد خیلی خوشم اومد وقتی به فائزه سقلمه زد و گفت حالا نمیشد اسمشو نبری؟!

میترسید من از آوردن اسمش ناراحت شم...ولی من مشکلی ندارم...من دیگه حسی بهش ندارم...فقط بعضی چیزا که مربوط به اون زمان بی عقلی ام میشه یه جورایی میشه گفت رو مخه...میخواستم یه عبارت بهتر واسه این حسم پیدا کنم اما دقیقن حالم همینه...رو مخ ام رژه میره...مثل gift عقد زهرا که اون یه دونه برام کنار گذاشته بود...مخصوص خودم...یا خط 1 مترو...که میدونستم به دیدنش ختم میشه...گلسر هایی که برای تولدم بهم کادو داده بود...مترو توحید...دانشگاه شهید بهشتی...جایی که اولین بار باهم رفتیم بیرون...البته همراه خواهرم بودیم....جلوی متروی شهدا...دقیقن جلوی در کرکره ای و سیاهش رژه میرفت و منتظر من بود...برای دومین بار بود که همو میدیدیم...اون از ذوقش زود اومده بود و من برای اینکه توی لباس پوشیدنم وسواس زیادی به خرج داده بودم دیر رسیدم...این شد که نیم ساعت توی آفتاب منتظرم موند...

عاطفه که باهام درد و دل میکرد میگفت من رو عرش بودم و خدا منو بد جور کوبوند زمین...اما من اینجوری نبودم...من خودم خودمو کوبیدم زمین چون میدونستم بهترین کار همینه...ولی بعدش همین منو میسوزوند...که خودم خودمو به اون وضع کشونده بودم...وضعی که با یه مرده فرقی نداشتم...اما اون تاوان کار اشتباهم بود...من بخاطر اون تمام عقایدمو زیر پام له کردم...لعنت به من...لعنت به من...لعنت به من و تمام کارای احمقانه ام...

آه...هنوزم فکرای آزاردهنده به سراغم میاد...نمیدونم چیکار کنم....

حد تحمل دختری که پر از صبر و حوصه بود دیگه خیلی خیلی کم شده...راسته که میگن اردیبهشتیا یه صبر فولادین دارن ولی وقتی از بین بره دیگه بر نمیگرده...

منم دیگه تحمل ندارم...دیشب کلی گوجه رنده کردم تا شامی که بلد بودمو درست کنم...املت...ولی دستم خوردو ریخت...موضوع خاصی نبود ولی من گریه م گرفت...لوس نیستم فقط دیگه حتی تحمل اتفاقای سادرو ندارم...میدونم بابا دوس نداره اشکامو ببینه و با دیدن اشکام حالش خراب میشه ولی با بیرحمی جلوش گریه کردم...میگفت فاطمه این اتفاق که گریه نداره...میگفتم گریه نداره ولی اشکام میومدن...آخر شب با آبجی بزرگه دعوام شد...کار به کتک کاری رسید...عادتمونه...چیز خاصی نیست...ولی اشکم دراومد...به آغوش بابا پناه بردم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن...سرم رو سینش بود و فقط گریه میکردم...بدون علت...واقعا بدون علت بود...دعوا بین منو فائزه اصلن چیز مهمی نیست چون هر دوتامون میدونیم آخرش آشتیه...دیشب بدون فکر...بدون دلیل گریه کردم...وقتی سرمو از رو سینه ی بابا برداشتم چشمای سرخشو دیدم...چشمای سرخ مردی رو که 50 سال با غرور زندگی کرده و همه جا مثل کوه پشتیبان بوده ولی با دیدن اشک دختر کوچولوش اشک توی چشماش جمع میشه...

خدایا کمکم کن...

امتحان یکشنبه رو خوب دادم...هفته ی پرکاری رو داشتم...تولد بهترین دوستم بود و بخاطر اینکه مزاحمش نباشم بهش تبریک نگفتم...

آه...کاش زودتر به دوران خوشیم برگردم...

نظرات 2 + ارسال نظر
Maryam چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 22:46 http://words-world.Blogsky.com

سلام
اوشون نامزدت بودن؟دوست پسر؟چی؟
البته فضولی نشه
حس هایی رو داره که نود نه درصد دخترا حتما تجربش میکنن پس تنها نیستی
الهی،عزیرم قووووی باش
زندگی ادامه داره
اوا یه دفعه دیدم عنوانت هم همینه!چ فکرای نزدیکی!!

زندگی ادامه داره...

جین جمعه 29 آبان 1394 ساعت 14:27 http://shoutingmutely.blogsky.com

سلام مهمون نمیخوای?
واسه از این مسخره ترش گریه کردم. گریه کردنایی که فقط تصور میکنیم بی دلیله!
اما فقط باید بذاری بگذره .....
یه بابای دلسوز داری که بلده احساسشو بهت نشون بده و پشتیبانت باشه

این نیز بگذرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد