قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

Duset daram doof doofi jaane mn

Aqa mohsen

Vaqtayi k nisti donya sakete

Kheyli...

Bazi vaqta ham sedaye in sut momtadaa miad

Vaqtayi k hasti k qarq misham tut

Vaqtayi ham k nisti qarq tuye fkretam

Ki dide bud yki ba qarq shodan june taze bgire

Mn har ch qadr bishtar qarq mishsm tu cheshat bishtar jun migiram




Delemun tange

To bia

To bgu divunam

Asan ki khast aadii bashe hichvaqt????

#habibam_ro_mikhaam

این هفته!

سلام

من و انگل توی معده ام هر دو خوبیم...شما خوبه حالتون؟؟؟

هفته ی مزخرفی بود برام و خیلی خوشحالم که داره تموم میشه...

ولی خب هفته ی دیگه بدتره برام

دو تا امتحان آخر فیزیک رو نمره کامل نمیگیرم...حس خنگ بودن دارم...سری پیش که شدم 9 از 10 و فقط به خاطر تعریف میدان یکنواخت بود...خیلی حرصم گرفت از خودم...امتحان این سری هم که گیج بازی در آوردم 0.75 نگرفتم فقط!

دو روزه که در حد مرگ سرما خوردم...

قراره این دو روزه ی آخر هفته رو با آبجی بزرگه چن تا مقاله ی زبان اصلی رو ترجمه کنیم...درآمد زایی بالایی داره!هر صفحه 8000 تومن و اگه روزی 5 صفحه ترجمه کنیم میشه 40 تومن...یعنی توی یک ماه میشه 1میلیون و 200 هزار...خب واسه یه دختر خیلیه...توی یک سال چقدر پس انداز میشه کرد!!!!!!!!!

البته واقعا سخته...آبجی بزرگه فقط جمله بندی میکنه....این منم که میشینم دونه دونه کلمه ها رو ترجمه کنم و تایپ کنم...پولم حلاله حلاله انقدر که دارم زحمت میکشم واسش!

تا این وقت شب هم درگیر ترجمه هستیم و دور از چشم آبجی بزرگه دارم پست میذارم!

بفهمه وسط کار زیر آبی رفتم کله امو میکنه!

شب شیک

نوشته ی آخر شبی

بلخره این دلدردا کار دستم داد

دکتر میگه انگل گرفتم

خب یه ذره هیجان انگیزه اینکه بدونی یه موجود تو وجودت زندگی میکنه و از قضا یه کمی هم شیطونه که هی معدتو گاز میگیره...

یکی نیست بگه تو که اینجا کسیو نداری پس چرا این چرتو پرتارو مینویسی...


و هنوز زندگی جریان داره...

از اینکه کسی یاد اونو دوباره بیاره نمیترسم...چون دیگه  حسی بهش ندارم...کسایی اینجوری هستن که از یادآوری کسی فرار کنن...ولی نه من...نه منی که با شجاعت تمام گفتم برو...خداحافظ...نمیخوام بهت فکر کنم...

چن وقت پیش که بهشاد خونمون بود بحث خواهر اون پیش اومد...زهرا...دوست فائزه بود...در واقع اگه فائزه و زهرا نبودن ما اصلن همو نمیدیدیم...

بهشاد گفت زهرا کیه...و فائزه خیلی خیلی معم.لی گفت خواهرِ...و اسم اونو برد...از رفتار بهشاد خیلی خوشم اومد وقتی به فائزه سقلمه زد و گفت حالا نمیشد اسمشو نبری؟!

میترسید من از آوردن اسمش ناراحت شم...ولی من مشکلی ندارم...من دیگه حسی بهش ندارم...فقط بعضی چیزا که مربوط به اون زمان بی عقلی ام میشه یه جورایی میشه گفت رو مخه...میخواستم یه عبارت بهتر واسه این حسم پیدا کنم اما دقیقن حالم همینه...رو مخ ام رژه میره...مثل gift عقد زهرا که اون یه دونه برام کنار گذاشته بود...مخصوص خودم...یا خط 1 مترو...که میدونستم به دیدنش ختم میشه...گلسر هایی که برای تولدم بهم کادو داده بود...مترو توحید...دانشگاه شهید بهشتی...جایی که اولین بار باهم رفتیم بیرون...البته همراه خواهرم بودیم....جلوی متروی شهدا...دقیقن جلوی در کرکره ای و سیاهش رژه میرفت و منتظر من بود...برای دومین بار بود که همو میدیدیم...اون از ذوقش زود اومده بود و من برای اینکه توی لباس پوشیدنم وسواس زیادی به خرج داده بودم دیر رسیدم...این شد که نیم ساعت توی آفتاب منتظرم موند...

عاطفه که باهام درد و دل میکرد میگفت من رو عرش بودم و خدا منو بد جور کوبوند زمین...اما من اینجوری نبودم...من خودم خودمو کوبیدم زمین چون میدونستم بهترین کار همینه...ولی بعدش همین منو میسوزوند...که خودم خودمو به اون وضع کشونده بودم...وضعی که با یه مرده فرقی نداشتم...اما اون تاوان کار اشتباهم بود...من بخاطر اون تمام عقایدمو زیر پام له کردم...لعنت به من...لعنت به من...لعنت به من و تمام کارای احمقانه ام...

آه...هنوزم فکرای آزاردهنده به سراغم میاد...نمیدونم چیکار کنم....

حد تحمل دختری که پر از صبر و حوصه بود دیگه خیلی خیلی کم شده...راسته که میگن اردیبهشتیا یه صبر فولادین دارن ولی وقتی از بین بره دیگه بر نمیگرده...

منم دیگه تحمل ندارم...دیشب کلی گوجه رنده کردم تا شامی که بلد بودمو درست کنم...املت...ولی دستم خوردو ریخت...موضوع خاصی نبود ولی من گریه م گرفت...لوس نیستم فقط دیگه حتی تحمل اتفاقای سادرو ندارم...میدونم بابا دوس نداره اشکامو ببینه و با دیدن اشکام حالش خراب میشه ولی با بیرحمی جلوش گریه کردم...میگفت فاطمه این اتفاق که گریه نداره...میگفتم گریه نداره ولی اشکام میومدن...آخر شب با آبجی بزرگه دعوام شد...کار به کتک کاری رسید...عادتمونه...چیز خاصی نیست...ولی اشکم دراومد...به آغوش بابا پناه بردم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن...سرم رو سینش بود و فقط گریه میکردم...بدون علت...واقعا بدون علت بود...دعوا بین منو فائزه اصلن چیز مهمی نیست چون هر دوتامون میدونیم آخرش آشتیه...دیشب بدون فکر...بدون دلیل گریه کردم...وقتی سرمو از رو سینه ی بابا برداشتم چشمای سرخشو دیدم...چشمای سرخ مردی رو که 50 سال با غرور زندگی کرده و همه جا مثل کوه پشتیبان بوده ولی با دیدن اشک دختر کوچولوش اشک توی چشماش جمع میشه...

خدایا کمکم کن...

امتحان یکشنبه رو خوب دادم...هفته ی پرکاری رو داشتم...تولد بهترین دوستم بود و بخاطر اینکه مزاحمش نباشم بهش تبریک نگفتم...

آه...کاش زودتر به دوران خوشیم برگردم...

جهاز

آبجی بزرگه با مامانم رفته بودن خرید جهاز...انقدرررررررر ذوق داره که خدا میدونه...تا الآن هزار بار سرویس چاقو و قاشقش رو نگاه کرده...به خودش باشه میخواد همین فردا بره خونه ی بخت!

خوشحالم براش...بعد یه شکست حالا آدمی نصیبش شده که قدر عشقشو میدونه...الآن تمام زندگی بهشاد فایزس و برعکس...

خدا کنه خوشبخت شن...

دیگه چیزی از اون حس که الآن برام مسخرس تو وجودم نمونده...و بابت این خیلی خوشحالم

الآن دیگه بابام قهرمان زندگیمه و مامانم مهربون ترین آدم روی زمین

خواهرم هم که یه همرازه و بهشاد برام مثل یه داداش میمونه...الآن عشق من خونوادمن و من این حسو خیلی دوس دارم...

پسر داییم که 5 سالشه یه مریضی بد گرفته...دیروز از بیمارستان مرخص شده ولی دوباره حالش بد شده...براش دعا کنین لطفن...

و اینگه یکشنبه یه آزمون مهم دارم...دعا کنین خوب بدم...فعلن

گناه...

آری آری زندگی زیباست...

زندگی آتش گهی دیرینه پابرجاست...

گر بفروزیش رقص شعله اش تا بی کران پیداست

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست...

خاموشی گناه ماست...

زندگی

امروز سال بابازرگم بود...خدا بیامرزدش...من که ندیدمش ولی میگن خیلی مهربون بوده...میگن خیلی با اخلاق بوده...توی کوچه مامانبزرگم هنوزم که مامانبزرگمو میبینن بعد از 20 سال میگن خدا بیامرزه آقا زهدی -بابابزرگم-رو...

مامانم صب رفته بود بهشت زهرا با آبجی بزرگه...الآنم یه ذره حالش گرفتس...حق داره...خدا نصیب نکنه...میخوام یه ذره از این حالو هوا درش بیارم...یکشنبه برام یه جغد خوشگل بافت...زدمش به کلیدم...خیلی نازه...الآنم میخوام خودم یه دونه ببافم...میشه اولین قلاب بافیم...

این هفته رو خیلی دوس داشتم...خیلی خیلی خیلی...توی این هفته حالم خیلی خوب بود...

میگم شاید یه حکمتی داشته که نتونستم نقاشی بخونم...نه؟!خب اخه دوس دارم نقاشیو...کی فکرشو میکرد دختری که همه فکر و ذکرش نقاشیه بره ریاضی بخونه...البته ریاضی پر از هنره...پر از نظم...خیلی قشنگه...اما دلم برای مدادرنگیام تنگ شده...مدادهایی که دلم نمیومد بتراشونمشون که نکنه تموم بشن...به اندازه ی جونم دوسشون داشتم...یادش بخیر...هر کسی منو میبینه میگه حیف شد نرفتی نقاشی...ولی خب بعضی موقه ها شرایط مطلوب نیست...خواست خدا بود که بیام این رشته...باید موفق بشم...من اتفاقای بدتر از این توی زندگیم افتاده و خودمو بین اون همه اتفاق بالا کشیدم...این که دیگه چیزی نیست...باید زندگی کنم...من دیگه هیچ وقت 16 ساله نمیشم...دیگه هیچ وقت 13 آبان سال 1394 رو تجربه نمیکنم...پس همه ی این لحظه هایی که توش هستم غنیمته...به دنیا اومدم که زندگی کنم...

هی دختر!غصه نخور...همه چی حل میشه...اگه اونی که بالای سرته رو به خدایی قبول داری بسپر به خودش...درستش میکنه...

مدرسه!!!!!!!

روزمون مبارک...روز دانش آموز...

فقط امسال و سال دیگه میتونم این حرفو بزنم...امروز واسمون جشن گرفته بودن...وای که چه حالی داد پریدن زنگ عربی

وسط جشن وقتی یادم افتاد دوسال مهمون مدرسه هستم خیلی دلم گرفت...باورم نمیشه الآن سوم دبیرستان باشم...چقدر زود بزرگ شدم...اصن این همه سال چجوری گذشت...یادمه اول دبستان که بودم همش فکر میکردم یعنی میشه منم بشم قد آبجی بزرگه؟!...اون اون موقه اول دبیرستان بود...حالا  اون دختر بچه ریزه میزه که مبصر کلاسشون ازش خوراکی هاشو میگرفت و اونم چون ازش میترسید خوراکیشو میداد بهش شده یه دختر خانوم...توی این 16 سال چقدر اتفاق برام افتاده...اتفاقایی که همش عین فیلم جلوی چشممه...دوس ندارم از مدرسه جدا شم...میز و نیمکت های مدرسه...ناخن کوتاه کردنا و شلوارای پاچه گشاد پوشیدنا...حتی غر زدنای ناظم و حرفای تکراری مدیر مدرسه...دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه...من ممکنه تا مدت ها دانشجو باشم اما دیگه دانش آموز نیستم...وای که چقدر واسه تقلب کردن و به هم رسوندن برنامه میریزیم و بیشتر موقه ها هم معلم تا میاد جای مارو عوض میکنه...من که عرضه تقلب کردن ندارم...یعنی نیازی هم ندارم...تاحالا نشده تقلب بگیرم اما تا دلت بخواد تقلب میرسونم...کاشکی این روزا دیرتر از همیشه بگذره...خیلی دلم تنگ میشه...

...

آبجی بزرگه از سفر اومد

دو روز بتهاش سرسنگین بودم اما با شوهر آبجی میگفتم و میخندیدم

آبجی بزرگه لجش میگرفت و میگفت همه خواهرزنا با شوهر خواهرشون مشکل دارن تو با خواهرت!

خب آخه من که از بهشاد توقع ندارم هرروز حالمو بپرسه و بخواد باهام تلفنی بحرفه اما از آبجی بزرگه توقع دارم...حق نداشت منو تو سفر یادش بره...

کلی هم سوغاتی و خوراکی آورده برام...از نقل و شیرینی بگیر تا آب زرشک و زرشک تازه

مادرشوهرش هر سری که میاد تهران وقتی واسه آبجی بزرگه یه سوغاتی میاره واسه منم عین همونو میاره

واسه عقد که اومده بودن تهران یه کیف برام بافته بود و این سری هم لیف بافته!دروغ چرا...واسه همیناشه که دوسش دارم

بلخره طلسم حسابان شکست!بعد از دو تا امتحان بخره کامل شدم!یعنی اول یه بار کامل شدم بعد دوبار یکی دو نمره کم میشد م اما این بار کامل شدم و قششششنگ خر کیف شدم!

این وسط عاشق فیزیکم....درسته اولین امتحانو شدم 15.75 اما بقیرو کامل میشم

نمیدونم حال و هوای این روزا این جوریه یا من یه چیزیم شده...دلم تنهاییو میخواد...تو تنهایی هیچ کاری نمیکنم اما دلم میخواد تنها باشم...رسمن دیوونه شدم!

جمعه بلخره بلند گریه کردم و الان دیگه به هر بهونه ای بلند گریه میکنم...نمیدونم چرا با هر قطره اشکم بغض توی گلوم سنگین تر میشه...مگه با گریه ادم  نباید آروم تر بشه؟!

اما هنوزم با خنده هام قهرم!و حسرت خنده ی بقیرو میخورم...کاش خوب شم...

واییییییی...شوهر آبجی داره میاد...فعلن

هنر

دیشب تا حد مرگ دلدرد گرفته بودم ولی مگه جرعت دارم حرفی بزنم؟!

میگفتم آی دلم مامانم شروع کرد میگف بیا!انقدر نخور ببین به کجا میرسی...واسه چی نمیخوری...

از این سابقه ها زیاد داشتم من...یه بار داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم یهویی غش کردم

صد تا دکتر بردن منو که ببین مریضی ای چیزی نداشته باشم که هر بار دکتر میگه سالمه اون غشی که کرده بخاطر ضعف بوده

بعد از اون هم کلی تقویتم میکردن...و همینطور سرزنش که چرا نمیخوری...

حالا از دیشب معده درد امونمو بریده اما حرفی نمیزنم...

جدا از سرزنشای مامان بابا نمیخوام نگرانشون کنم

تازه از اون حال داغونم در اومدم...

دیگه کمتر به مامانم پرخاش میکنم...بابام میگه این اعصاب خوردیت هم بخاطر غذا خوردنته که خراب شده...

میخوام قلاب بافی یاد بگیرم...تا تیر امسال دستبند دوستی میبافتم اما هر بار که درست میکردم تا یه هفته گردن درد داشتم...ولی قلاب بافی دوس دارم

اگه چیزی درست کردم عکسشو میذارم

خیلی وقته دیگه از هنر یادی نکردم...باید شروع کنم

وگرنه اون دختری که باباش بهش میگف هنرمند همه هنراشو یادش میره...

یادش بخیر...طراحی چهره میکردم با عکس مو نمیزد...هنوز اولین کار با رنگ روغنمو دارم...و همه ی نقاشیای مدادرنگیمو که بابام نمیذاره بندازمشون دور....میگه همه ی اینا رو میخوام به بچه ت نشون بدم!

حتی انشاء های دبستانمو داره...میگه یه روز که نویسنده شدی اینا رو میبرم به طرفدارات نشون میدم که ببینن از بچگی انقدر قشنگ مینوشتی...

باید برم...فعلن

قـــــــــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم

از آبجی بزرگه خیلی خیلی خیلی بدم میاد...

خیلی بی معرفته

قسم خوردم فردا  که اومد باهاش حرف نزنم

قــــــــــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم

کاش فردا بهشاد نمیومد خونمون...مجبورم جلوش آبرو داری کنم...به هر حال شوهر آبجی بزرگس دیگه...

فک میکنه انقد بچه م که بخاطر اینکه منو با خودش نبرده مسافرت ناراحتم...

انگار کم بدون من رفته مسافرت که بخاطر این یکی ناراحت باشم

نمیفهمه بخاطر بی معرفتیشه که دوس ندارم باهاش بحرفم...ازش بدم اومده

کاش میشد یه جا برم که هیشکی نباشه

یه جا که فقط من باشم و خدا

کاش میشد میمردم

ببین خدا...میدونم که زندگی که بهم دادی هدیه س و هدیه رو پس نمیفرستن ولی...خسته شدم...اگه نمیاری منو پیش خودت...خودم میام...

بغض

دیشب بلخره بغضم شکست...  ادامه مطلب ...

دلم تنگیده...

یه هفتس که آبجی بزرگه به همراه نامزدش رفته بیرجند...  ادامه مطلب ...