قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

سکوت

امروز مدیرمون بچه هایی که معدل بالای 18.50 داشتن رو به یه جلسه دعوت کرده بود...منم که معدلم 19.64

خلاصه  رفتیمو یه زنگمون هم پرید ولی حرفاش قشنگ بود...پرسید چه رشته ای دوس دارین بخونین و جالب اینکه 45% میخواستن معماری بخونن...45% مهندسی پزشکی...بقیه هم یه چیز دیگه...قشنگ معلوم بود جوگیرن...ولی من نجوم دوس دارم...

ینی هنوزم به نقاشی علاقه دارم اما من یادگرفتم توی هر شرایطی که قرار گرفتم بهم خوش بگذره...از لحظه هام لذت ببرم...حتی اگه شرایط مطلوبم نبود...درسته که نمیخواستم بیام این رشته  اما الآن که توش هستم باید ازش استفاده کنم...خدا رو شکر که فعلن هم موفق هستم...و زندگی به این 4 سال دانشگاه که قراره من چیزی بجز هنر بخونم ختم نمیشه...من میتونم در عین اینکه یه منجم هستم نقاشی هم بکشم...هیچ کدومشون تداخلی باهم ندارن...

ولی حسابانم رو گـــــــنـــــــــــــــد زدم...شدم 8 از 10...معلممون گف ازم اتنظار بیشتر از اینو داشته...راس میگه...خیلی خنگ بازی در آوردم...سوالی که هیچ کس درست ننوشته بود کامل نوشتم ...بعد یه تجزیه ساده رو ننوشتم

خلاصه که روزام و شبام با درس میگذره...

تصمیم گرفتم بیشتر وقتی که توی خونه م رو برم توی اتاق و با کسی حرف نزنم...یه حرف کوچولو باعث میشه تا منفجر بشم...نمیخوام دورو بریام رو ناراحت کنم و از این ور توی تنهایی آرامش دارم...سکوت رو دوست دارم و ترجیح میدم تنهایی سر کنم...دوس ندارم کسی مزاحم تنهاییم بشه...دلم میخوام برم توی اتاقم و درو ببندم و گوشه ی اتاق بشینم و زانو هامو بغل کنم...توی این حالت خیلی آرومم...داشتم فکر میکردم چه خوب بود اگه میتونستم یه خونه واسه خودم داشته باشم و تنهایی زندگی کنم چقد خوب بود...سکوت...سکوت...سکوت...

مامان

سلام دوست جونیا...  ادامه مطلب ...

مرسی ماهی جونم

ماهی راست میگه...

خدا دخترکوچولو که ول نمیکنه...

مگه خودش نگفته من همیشه پیشتونم

مگه نگفته یه قدم برای من بردارید تا ده قدم به سمتتون بیام

چرا مث تارک دنیا ها دارم حرف میزنم

برای بار هزارم...مرسی ماهی جونم

محرم

بلخره رسید...ماهی که خیلی وقت بود اتنظارشو میکشیدم

محرم که میشه خیلی خیلی آروم میشم...یه آرامش خاصی دارم

معلم ادبیاتمون میگف گریه برای معشوق باعث آرامش میشه...توی این روزا منم دلیل آرامشم همینه...معشوق من امام حسینه...

به قول دوستم تف به ریا!!!!!!!!

بابام میگه تو هدیه ی امام حسین به مایی...آخه روز تاسوعا به دنیا اومدم...انگار حدود ده روز زودتر به دنیا اومدم و وقتی هم که به دنیا اومدم نفسم بالا نمی اومده اما خداروشکر به خیر گذشته...

نمیدونم چرا اما حسم به امام حسین کلن متفاوته...همیشه دلم که میگیره با امام حسین میحرفم...اما امسال دیگه روم نمیشه...دیگه نمیتونم راحت بشینم و از دلگرفتگیام حرف بزنم...من دیگه "من سابق" نیستم...خیلی عوض شدم...از این عوض شدنم پشیمونم اما کاش خدا ببخشه منو...کاش بخشیده باشه منو...کاش مث قبل دوسم داشته باشه...

بوی ناب انسانیت

جدیدن با یکی آشنا شدم که خیلی دختر خوبیه

حسم بهش خیلی خوبه

من "ماهی" صداش میکنم

باهاش مشکلمو در میون گذاشتم...خیلی قشنگ راهنماییم کرد

حرفاش خیلی آرومم کرد

ماهی جونم خیلی خیلی خیلی مرسی

میدونی...مث بقیه سرزنشم نکرد...دعوام نکرد...منو درک کرد...فهمید احساسمو...چیزی که هیچ کس نفهمیده بود...

احساس کردم توی دنیا تنها نیستم...

احساس کردم همه مثل هم نیستن...

توی این چن وقته یه چیزیو خوب فهمیدم...اینکه هنوزم کسایی هستن که بدون هیچ توقع و چشم داشتی محبت میکنن...تو روزای سخت کنار آدم هستن...

توی این چن وقت گنج هایی پیدا کردم که بوی ناب انسانیت میدن...

آدمایی رو پیدا کردم که فکر میکردم دیگه فقط باید توی افسانه ها پیداشون کرد...دخترایی که خیلی جوانمردی به خرج میدن...پسرایی که توی دنیای نامردی مردونگی رو خیلی قشنگ به رخ میکشن...

فهمیدم هنوزم این جور آدما هستن...

آدمایی که بوی ناب انسانیت میدهند...

خدا کمکم کنه...

امروز خیلی روز خوبی بود

کلن دوشنبه ها رو دوس دارم

بغیر از یه تک زنگ همش درسای اختصاصی دارم

فیزیک/فیزیک/حسابان/دینی/حسابان/حسابان/جبر

واسه همین هیچ وقت دوشنبه ها خسته نمیشم

ولی جدیدا خیلی خیلی پرخاشگر شدم

همین الآن سر هیچ و پوچ با مامانم و خواهرم دعوا کردم

زود عصبانی میشم اما بعدش پشیمون...جدیدا که با سایه ی خودم هم دعوام میشه

نمیدونم چیکار کنم

خدا کمکم کنه.....

پی نوشت:امروز عطرش رو مدام حس میکردم...از نزدیکم...خیلی خیلی نزدیک...انگار از لباس خودمه

آخه اون موقه ها وقتی از پیشش میومدم لباسم بوی عطرشو میداد...

سوء تفاهم نشه...نه اینکه از اوناش باشیمااااااااااااا...اصلن...ولی خب لباسم بوشو میگرف دیگه...

به هر حال که روز به روز داره فکرش کمتر میشه...

کاش اصن نباشه...

وقایع اتفاقیه!!!!!!!

تازه از مدرسه برگشتم

امروز روز خوبی بود

یعنی میشه گفت بد نبود

خب...امتحان حسابانمو گند زدم...فک کنم دو نمره نگیرم

حس میکنم داره فراموش میشه

دیگه حتی با یادآوریه خاطره هاش  حالم گرفته نمیشه و این یعنی پیشرفت

به نبودنش عادت کردم

به اینکه تصور کنم الان به دختر دیگه ای فکر میکنه عادت کردم

دیگه این فکرا عذابم نمیده

ولی یه اعتراف...هنوز مثل دیوونه ها وقتی تو خیابونم چشمامو 360 درجه میگردونم که نکنه ببینمش...

دارم خل میشم

بهشاد میگه دیوونم...میگه تو که خودت تمومش کردی دیوونه ای الآن داری بهش فکر میکنی

ولی من بهش فکر نمیکنم

فقط خاطره هاش یه کم عذابم میده که هر روز این عذاب از روز قبل کمتره

فکر میکنم یه کم توقع زیادی از خودم دارم که میخوتم طی یک ماه خاطرات یکسال و چند ماهو فراموش کنم

اونم کی؟!من

من که بخاطر از دست دادن جوجه هایی که فقط 4 روز سهم من بودن دو هفته عین ابر بهار گریه میکردم حالا انتظار دارم الآن خیلی شیک همه چیو فراموش کنم

توی این مدت بهشاد عین یه برادر چه بسا بهتر از یه برادر بزگتر کمکم کرد...شوهرخواهرمو میگم

قراره بعد از عید ازدواج کنن

حالا از همه چی که بگذریم یه مشکل خیلی بزرگ وجود داره و اون سنگیه که دیروز تو کلیه ی بابام پیدا شده...

وقتی فهمیدم داشتم پس میفتادم...خدا کنه زودی خوب شه

فردا امتحان تست دینی دارمو بهشاد گیر داده بریم نمایشش...آخه بازیگر تئاتره...خدا کنه برسم بخونم همه چیو

خب دیگه فعلن!

یک ماه!!!!

دقیقا یک ماه از اون اتفاق میگذره...البته اتفاق که نبود...ولی خب...

همیشه وقتی به آخر ماه میرسیدم میگفتم چقدر زود گذشت اما اآن میگم این یک ماه خیلی خیلی خیلی آهسته و دیر گذشت...

اونقدر که فک میکنم یکسال گذشته...

ولی توی همین یک ماه کلی عوض شدم

شدم همونی که بودم...همون که از چهرش نمیشه فهمید که توی دلش چی میگذره

همونی که همیشه خنده روی لبشه و خنده هاش بقیرو هم به خنده میندازه

دیشب تولد پسر داییم بود..رفت تو شیش سالگیش... 

خیلی خیلی خیلی خوش گذشت...همه چی خوب بود...انقدر خوشحال بودم که حتی با یادش هم حالم گرفته نشد...حتی بوی عطرش که برای هزارمین بار تو مشامم پیچید دلمو نلرزوند...خیلی وقته یهو عطرش میپیچه تو بینیم...ولی دیگه برام عادی شده...

دیشب همه چی خوب بود جز یه قسمت...بیشتر چراغا خاموش بود...یه آهنگ گذاشتنو همه با هم قرار بود بخونیم..."فدا شم" سامی بیگی...

یه بار پیشش بودم که این آهنگه پخش شد...داشت حرف میزد یهو شروع کرد به خوندن...از فرداش هر موقه میزنگید اینو برام میخوند...یه جاشو باهم میخوندیم...من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم...هر موقه اون آهنگ پخش میشه صداش تو گوشم میپیچه...

سعی کردم خیلی قوی باشم و همه چیو از یاد ببرم اما توی بعضی چیزا نمیتونم...بعضی خاطره ها آدمو میکشه...

آهنگ "حظ کردم" از شاهرخ هم خیلی قشنگه...

آخرین بار که دیدمش بحث عروسی خواهرم بود...گفتم واسه رقص تانگو میخوان اینو بذارن...نمیدونست کدوم آهنگه...براش خوندم...میون بغضو لبخندم...میون خوابو بیداری...تو هم با من به این رویا...یه حس مشترک داری...

دارم فکر میکنم همون طور که آهنگ سامی بیگی واسه من متفاوته آهنگ شاهرخ واسه اون این جوریه یا نه...

بیخیال...

میخوام برم سر درس و قراره دوباره نقاب خوشحالیو بزنم به صورتم...

یه تصمیم گرفتمو یک ماهه که روش وایسادم...

انقدر میخندم و خوشحالی میکنم که دنیا هم باورش شه خوبم...میخوام به دنیا ثابت کنم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم...

شب خوش...

خواب...

بازم یه شب دیگه و یه خواب آشفته ی دیگه...

هر شب بعد از اینکه با کلی خستگی خوابم میره خواب بد میبینم...خوابایی که توی همشون یا دارم جیغ میزنم یا گریه میکنم...وقتی خواب به وحشتناک ترین صحنه میرسه از خواب میپرم...

بابام نظرش اینه که یه مشاره برم...البته اون از جریان کابوسایی که هر شب میبینم خبر نداره

به خاطر فکرای آشفته ام...بخاطر پرخاشگریم...بخاطر گریه های الکیم که خودمم نمیدونم دلیلش چیه میگه برم...ینی میگه شاید اینجوری حالت بهتر شه...

به هر حال ک تو بیداری حالم خوبه 

این هفته که گذشت هر روزش امتحان داشتم

دینی رو حس میکنم گند زدم...امیدوارم 18 بشم حداقل

حسابان و هندسه رو عالی  دادم اما شیمی 0.25  اشتباه نوشتم

همینشم خوبه

ینی همین که درس میخونم حالمو خوب میکنه

میخوام اگه تونستم یه ذره کمتر اینجا چرت و پرت بذارم و سعی کنم متنای قشنگ بذارم

فعلن 

خوبه حالم!!!!!!

امروز دوستم اومده بود که باهام بحرفه...

میگف چه زود نا امید شدی

میگف من از چشات میخونم که داغونی

نریز تو خودت

داری ازبین میبری خودتو

خودش بخاطر شرایطی که داشته مجبور بوده قرص اعصاب بخوره

میترسه منم مث خودش بشم

قرص اعصاب واسه یه دختر 17 ساله یعنی فاجعه

قرص اعصاب داغون میکنه آدمو...

بگذریم...

میگه انقدر به خودت سخت نگیر...سعی نکن فکر کنی که از دستش دادی

سعی نکن بودنشو نبینی...اونم داغونه

کلی باهام حرف زد

اما حرف من همونه

من با خودم کنار اومدم

با شرایط...

من اون حس رو از قلبم دور کردم

نمیدونم اگه دوباره ببینمش تپش قلب میگیرم یا نه...نمیدونم ناخودآگاه با دیدنش لبخند میزنم یا نه

اما دیگه با فکرش...با خاطراتش قلبم نمیلرزه...

این نشونه خوبیه برای من...

فقط شرمنده ی خدام که کلی گناه کردم...بخاطر اون...

کاش کمک کنه...کاش...

وبلاگ منم که خداروشکر خلوت خلوت...

یکی نیس بیاد به خرت به چن من...

عب نداره...

یه جوری شدم تازگیا...

این روزا یه جوری ام

خوشحالم اما یهو میرم تو لاک خودم

نمیدونم چمه

نمیخوامم ک بدونم چمه...

فقط بعضی موقع ها خاطرات به ذهنم هجوم میاره...

دلتنگش نیستم...

باورم نمیشد اما به جایی رسیدم که ازش بدم اومده...

فقط...

دلتنگ روزاییم که حس میکردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم...و روزی هزار بار خدارو شکر میکردم که همچین دنیای قشنگی دارم...من و عشقم...دنیای قشنگی داشتم...دلم واسه اون روزایی که همه آدما از نظرم مهربونو ساده بودن تنگ شده...

الآن شرایط زندگیم خیلی خوبه...بابامو مامانمو دارم...بابایی که عاشقشم و عاشقمه...مامانی که میدونم بدون هیچ چشم داشتی بهم محبت میکنه...

و خواهری که داره ازدواج میکنه...الآن که شوهرش شده یه برادر مهربون برای من...

و لی یه چیزی داره آزارم میده...باعث معده درد عصبیم شده...باعث پرخاشگریم شده...باعث شده از بهترین روزای عمرم لذت نبرم...امیدوارم زود گذر باشه این احساسای ضد و نقیض...

خدا کمکم کنه...

انقد گناه کردم که روم نمیشه بش بگم کمکم کنه...

کاش اون تنهام نذاره...

کاش ببخشه منو...

عشق من...درس!!!!!!!!!!!!!!!!!

امرووووووووووووووووووووووز خیلی خوب بود

مث دیروز

مث تمام روزایی ک درس میخونم

حس میکنم درس بهم جهت میده

و...

حس میکنم داره فراموش میشه...

دیگه با یاد خاطراتش حالم بد نمیشه

دیگه بخاطرش گریه نمیکنم

درسته ک شبا خوابام آشفتس اما دیگه قبل خوابم بهش فک نمیکنم...

کاش منو ببخشه و بفهمه ک رفتنم به نفعه هر دومون بود...

اینا رو بیخیال

درسمو عشقه...

زنگای حسابانو جبر و فیزیکو شیمی رو عشقه...

روز به روز بیشتر درسمو دوس دارم

معتاد درس شدمو این معتاد بودنمو دوس دارم

اینکه حالم با درس خوب میشه

و الآن هم کلی کار دارم واسه انجام دادن

هورررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

عوض شدم!!!!!!!

وای خدا جونم

حالم خوبه

مرسی  ک یادم آوردی چ آدمیم

17 شهریور بود ک خداحافظی کردم باهاش

اما تا امروز زانوی غم بغل گرفته بودم

من عاشقش بودم اما وقتی سرنوشت ما رو برای هم نمیخواد چرا الکی زار بزنم

تا امروز صبح یادم رفته بود ک چ دختر قوی ای هستم

من ب این زودیا تسلیم نمیشم

قبل این ک اون بیاد تو زندگیم یه دختر مستقل شیطون لجباز بودم و با رفتن اون نباید عوض شم

باید همین جوری ک بودم بمونم

میخئام از امروز همونی بشم ک بودم

اه..انقد بدم میاد از آدمایی ک ادای آدمای ضعیفو در میارن!

منم الآن اینجوری شدم

من آدم ضضعیفی نیستم...فقط بیخودی ادای این آدما رو در آوردم

من با قدرت پا توی مسیر زندگیم گذاشتمو همینجوری میمونم

از امروز دیگه فکرمو نگه میدارم تا نره سمتش

چن روز دیگه هم قراره درسام شروع شه پس جای نگرانی نیست...

خدا کمکم کنه ک کم نیارم...!

...

بعد از مدت هاست ک دوباره اومدم وب...

هیچی ندارم بگم...جز این ک مجبور شدم با دستای خودم از خودم برونمش...مجبور بودم...

عشق ما تو دنیا تک بود...اما خب...سرنوشت ما رو برای هم نمیخواست...

دلشو شکستم چون مجبور بودم...

مجبور بودم برم که زندگیش خوب باشه...

دلم به عقلم التماس میکنه که یه بار دیگه باهاش بحرفم...29 شهریور تولدشه...

کاش میتونستم حداقل بش تبریک بگم...

خدا بهم صبر بده...

خاطراتش داره میکشه منو...

خدا جونم کمکم کن...

من هنوزم رو عشقمون قسم میخورم...

رو احساسات پاکمون...

دلم براش تنگه...

قلب

خیلی قشنگه بچه ها...حتمن بخونیدش...

.

.

.

  ادامه مطلب ...