-
Duset daram doof doofi jaane mn
جمعه 7 دی 1397 07:27
Aqa mohsen Vaqtayi k nisti donya sakete Kheyli... Bazi vaqta ham sedaye in sut momtadaa miad Vaqtayi k hasti k qarq misham tut Vaqtayi ham k nisti qarq tuye fkretam Ki dide bud yki ba qarq shodan june taze bgire Mn har ch qadr bishtar qarq mishsm tu cheshat bishtar jun migiram Delemun tange To bia To bgu divunam Asan...
-
این هفته!
جمعه 13 آذر 1394 00:36
سلام من و انگل توی معده ام هر دو خوبیم...شما خوبه حالتون؟؟؟ هفته ی مزخرفی بود برام و خیلی خوشحالم که داره تموم میشه... ولی خب هفته ی دیگه بدتره برام دو تا امتحان آخر فیزیک رو نمره کامل نمیگیرم...حس خنگ بودن دارم...سری پیش که شدم 9 از 10 و فقط به خاطر تعریف میدان یکنواخت بود...خیلی حرصم گرفت از خودم...امتحان این سری هم...
-
فراموشی
پنجشنبه 5 آذر 1394 20:42
خب...بعد از یه هفته ی پرکار بلخره من اومدم... هفته ی خوبی بود انگله یه ذره اذیت میکنه ولی خب میگذره... توی آزمون هفته ی پیش نفر دوم منطقه شدم...واسم تقدیر نامه فرستادن...بعضی غلط هام خیلی بی خودی بود...از دست خودم حرسم گرفت... همه چی آروم بود...تا دو شنبه...بدون امتحان...از اول مهر اولین هفته ای بود که اصلن امتحان...
-
نوشته ی آخر شبی
پنجشنبه 28 آبان 1394 23:13
بلخره این دلدردا کار دستم داد دکتر میگه انگل گرفتم خب یه ذره هیجان انگیزه اینکه بدونی یه موجود تو وجودت زندگی میکنه و از قضا یه کمی هم شیطونه که هی معدتو گاز میگیره... یکی نیست بگه تو که اینجا کسیو نداری پس چرا این چرتو پرتارو مینویسی...
-
و هنوز زندگی جریان داره...
پنجشنبه 28 آبان 1394 22:03
از اینکه کسی یاد اونو دوباره بیاره نمیترسم...چون دیگه حسی بهش ندارم...کسایی اینجوری هستن که از یادآوری کسی فرار کنن...ولی نه من...نه منی که با شجاعت تمام گفتم برو...خداحافظ...نمیخوام بهت فکر کنم... چن وقت پیش که بهشاد خونمون بود بحث خواهر اون پیش اومد...زهرا...دوست فائزه بود...در واقع اگه فائزه و زهرا نبودن ما اصلن...
-
جهاز
پنجشنبه 21 آبان 1394 13:01
آبجی بزرگه با مامانم رفته بودن خرید جهاز...انقدرررررررر ذوق داره که خدا میدونه...تا الآن هزار بار سرویس چاقو و قاشقش رو نگاه کرده...به خودش باشه میخواد همین فردا بره خونه ی بخت! خوشحالم براش...بعد یه شکست حالا آدمی نصیبش شده که قدر عشقشو میدونه...الآن تمام زندگی بهشاد فایزس و برعکس... خدا کنه خوشبخت شن... دیگه چیزی از...
-
گناه...
پنجشنبه 21 آبان 1394 12:41
آری آری زندگی زیباست... زندگی آتش گهی دیرینه پابرجاست... گر بفروزیش رقص شعله اش تا بی کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست... خاموشی گناه ماست...
-
زندگی
چهارشنبه 13 آبان 1394 16:18
امروز سال بابازرگم بود...خدا بیامرزدش...من که ندیدمش ولی میگن خیلی مهربون بوده...میگن خیلی با اخلاق بوده...توی کوچه مامانبزرگم هنوزم که مامانبزرگمو میبینن بعد از 20 سال میگن خدا بیامرزه آقا زهدی -بابابزرگم-رو... مامانم صب رفته بود بهشت زهرا با آبجی بزرگه...الآنم یه ذره حالش گرفتس...حق داره...خدا نصیب نکنه...میخوام یه...
-
مدرسه!!!!!!!
چهارشنبه 13 آبان 1394 15:42
روزمون مبارک...روز دانش آموز... فقط امسال و سال دیگه میتونم این حرفو بزنم...امروز واسمون جشن گرفته بودن...وای که چه حالی داد پریدن زنگ عربی وسط جشن وقتی یادم افتاد دوسال مهمون مدرسه هستم خیلی دلم گرفت...باورم نمیشه الآن سوم دبیرستان باشم...چقدر زود بزرگ شدم...اصن این همه سال چجوری گذشت...یادمه اول دبستان که بودم همش...
-
...
سهشنبه 12 آبان 1394 16:52
آبجی بزرگه از سفر اومد دو روز بتهاش سرسنگین بودم اما با شوهر آبجی میگفتم و میخندیدم آبجی بزرگه لجش میگرفت و میگفت همه خواهرزنا با شوهر خواهرشون مشکل دارن تو با خواهرت! خب آخه من که از بهشاد توقع ندارم هرروز حالمو بپرسه و بخواد باهام تلفنی بحرفه اما از آبجی بزرگه توقع دارم...حق نداشت منو تو سفر یادش بره... کلی هم...
-
هنر
شنبه 9 آبان 1394 16:25
دیشب تا حد مرگ دلدرد گرفته بودم ولی مگه جرعت دارم حرفی بزنم؟! میگفتم آی دلم مامانم شروع کرد میگف بیا!انقدر نخور ببین به کجا میرسی...واسه چی نمیخوری... از این سابقه ها زیاد داشتم من...یه بار داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم یهویی غش کردم صد تا دکتر بردن منو که ببین مریضی ای چیزی نداشته باشم که هر بار دکتر میگه سالمه اون...
-
قـــــــــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم
جمعه 8 آبان 1394 12:55
از آبجی بزرگه خیلی خیلی خیلی بدم میاد... خیلی بی معرفته قسم خوردم فردا که اومد باهاش حرف نزنم قــــــــــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم کاش فردا بهشاد نمیومد خونمون...مجبورم جلوش آبرو داری کنم...به هر حال شوهر آبجی بزرگس دیگه... فک میکنه انقد بچه م که بخاطر اینکه منو با خودش نبرده مسافرت...
-
بغض
پنجشنبه 7 آبان 1394 09:13
دیشب بلخره بغضم شکست... سرم روی بالش بود و داشتم با آبجی بزرگه میحرفیدم...خیلی بی معرفت شده...دوسم نداره...اگه به اصرار مامان نبود تا ده سال دیگه اونجا میموندن...مشالله همه هم عین چی تیکه میندازن...عمم زنگ شزده به مامانم میگه فائزه هنوز نیومده؟!نکنه میخواین جهازشو بفرستین همونجا...خب آخه مگه جای تورو تنگ کرده...اصن به...
-
پاییز
چهارشنبه 6 آبان 1394 16:05
پاییز... نمیدونم چرا...ولی یه چیزیم شده...دلم گریه میخواد...نمیدونم بخاطر چی...ولی میخوام زانوهامو بگیرم بغلمو گریه کنم...یه گریه با صدای بلند...از آخرین باری که با صدا گریه کردم خیلی وقته که میگذره...فک کنم دارم دیوونه میشم که بی خودو بی جهت دلم گریه میخواد... دیروز یکی از بچه ها اومده بود باهام دردو دل میکرد...دلش...
-
دلم تنگیده...
یکشنبه 3 آبان 1394 18:26
یه هفتس که آبجی بزرگه به همراه نامزدش رفته بیرجند... خیلی دلم واسش تنگ شده واسه کل کل کردنامون واسه دعواهامون واسه مسخره بازیامون واسه وقتایی که میشستیم انیمیشن میدیدمو مامان میگف وقتی اون بزرگه که چن ماه دیگه عروسیشه داره کارتون میبینه من چه توقعی داشته باشم که تویی که 9 سال ازش کوچیک تری نبینی...بعد هم با خنده بیاد...
-
سکوت
دوشنبه 27 مهر 1394 15:35
امروز مدیرمون بچه هایی که معدل بالای 18.50 داشتن رو به یه جلسه دعوت کرده بود...منم که معدلم 19.64 خلاصه رفتیمو یه زنگمون هم پرید ولی حرفاش قشنگ بود...پرسید چه رشته ای دوس دارین بخونین و جالب اینکه 45% میخواستن معماری بخونن...45% مهندسی پزشکی...بقیه هم یه چیز دیگه...قشنگ معلوم بود جوگیرن...ولی من نجوم دوس دارم... ینی...
-
مامان
شنبه 25 مهر 1394 16:24
سلام دوست جونیا... البته که توی این کلبه ی قروقاطی فقط خودم میرم و میام... به هر حال میگن سلام سلامتی میاره پس ســـــــــــــــلاااااااااااااااامــــــــــــــــــــــــ دو روز خونه ی مامان بزرگم بودم خیلی بهم خوش گذشت...یه سری اتفاقا افتاد اما در کل خیلی خوب بود خونه ی مامان بزرگم اینا 13 روز اول محرم نذری میدن و همه...
-
مرسی ماهی جونم
چهارشنبه 22 مهر 1394 22:54
ماهی راست میگه... خدا دخترکوچولو که ول نمیکنه... مگه خودش نگفته من همیشه پیشتونم مگه نگفته یه قدم برای من بردارید تا ده قدم به سمتتون بیام چرا مث تارک دنیا ها دارم حرف میزنم برای بار هزارم...مرسی ماهی جونم
-
محرم
چهارشنبه 22 مهر 1394 22:04
بلخره رسید...ماهی که خیلی وقت بود اتنظارشو میکشیدم محرم که میشه خیلی خیلی آروم میشم...یه آرامش خاصی دارم معلم ادبیاتمون میگف گریه برای معشوق باعث آرامش میشه...توی این روزا منم دلیل آرامشم همینه...معشوق من امام حسینه... به قول دوستم تف به ریا!!!!!!!! بابام میگه تو هدیه ی امام حسین به مایی...آخه روز تاسوعا به دنیا...
-
بوی ناب انسانیت
سهشنبه 21 مهر 1394 23:53
جدیدن با یکی آشنا شدم که خیلی دختر خوبیه حسم بهش خیلی خوبه من "ماهی" صداش میکنم باهاش مشکلمو در میون گذاشتم...خیلی قشنگ راهنماییم کرد حرفاش خیلی آرومم کرد ماهی جونم خیلی خیلی خیلی مرسی میدونی...مث بقیه سرزنشم نکرد...دعوام نکرد...منو درک کرد...فهمید احساسمو...چیزی که هیچ کس نفهمیده بود... احساس کردم توی دنیا...
-
خدا کمکم کنه...
دوشنبه 20 مهر 1394 15:48
امروز خیلی روز خوبی بود کلن دوشنبه ها رو دوس دارم بغیر از یه تک زنگ همش درسای اختصاصی دارم فیزیک/فیزیک/حسابان/دینی/حسابان/حسابان/جبر واسه همین هیچ وقت دوشنبه ها خسته نمیشم ولی جدیدا خیلی خیلی پرخاشگر شدم همین الآن سر هیچ و پوچ با مامانم و خواهرم دعوا کردم زود عصبانی میشم اما بعدش پشیمون...جدیدا که با سایه ی خودم هم...
-
وقایع اتفاقیه!!!!!!!
یکشنبه 19 مهر 1394 15:56
تازه از مدرسه برگشتم امروز روز خوبی بود یعنی میشه گفت بد نبود خب...امتحان حسابانمو گند زدم...فک کنم دو نمره نگیرم حس میکنم داره فراموش میشه دیگه حتی با یادآوریه خاطره هاش حالم گرفته نمیشه و این یعنی پیشرفت به نبودنش عادت کردم به اینکه تصور کنم الان به دختر دیگه ای فکر میکنه عادت کردم دیگه این فکرا عذابم نمیده ولی یه...
-
یک ماه!!!!
جمعه 17 مهر 1394 20:45
دقیقا یک ماه از اون اتفاق میگذره...البته اتفاق که نبود...ولی خب... همیشه وقتی به آخر ماه میرسیدم میگفتم چقدر زود گذشت اما اآن میگم این یک ماه خیلی خیلی خیلی آهسته و دیر گذشت... اونقدر که فک میکنم یکسال گذشته... ولی توی همین یک ماه کلی عوض شدم شدم همونی که بودم...همون که از چهرش نمیشه فهمید که توی دلش چی میگذره همونی...
-
خواب...
پنجشنبه 16 مهر 1394 09:42
بازم یه شب دیگه و یه خواب آشفته ی دیگه... هر شب بعد از اینکه با کلی خستگی خوابم میره خواب بد میبینم...خوابایی که توی همشون یا دارم جیغ میزنم یا گریه میکنم...وقتی خواب به وحشتناک ترین صحنه میرسه از خواب میپرم... بابام نظرش اینه که یه مشاره برم...البته اون از جریان کابوسایی که هر شب میبینم خبر نداره به خاطر فکرای آشفته...
-
خوبه حالم!!!!!!
سهشنبه 14 مهر 1394 16:54
امروز دوستم اومده بود که باهام بحرفه... میگف چه زود نا امید شدی میگف من از چشات میخونم که داغونی نریز تو خودت داری ازبین میبری خودتو خودش بخاطر شرایطی که داشته مجبور بوده قرص اعصاب بخوره میترسه منم مث خودش بشم قرص اعصاب واسه یه دختر 17 ساله یعنی فاجعه قرص اعصاب داغون میکنه آدمو... بگذریم... میگه انقدر به خودت سخت...
-
یه جوری شدم تازگیا...
دوشنبه 13 مهر 1394 21:57
این روزا یه جوری ام خوشحالم اما یهو میرم تو لاک خودم نمیدونم چمه نمیخوامم ک بدونم چمه... فقط بعضی موقع ها خاطرات به ذهنم هجوم میاره... دلتنگش نیستم... باورم نمیشد اما به جایی رسیدم که ازش بدم اومده... فقط... دلتنگ روزاییم که حس میکردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم...و روزی هزار بار خدارو شکر میکردم که همچین دنیای قشنگی...
-
عشق من...درس!!!!!!!!!!!!!!!!!
یکشنبه 5 مهر 1394 16:18
امرووووووووووووووووووووووز خیلی خوب بود مث دیروز مث تمام روزایی ک درس میخونم حس میکنم درس بهم جهت میده و... حس میکنم داره فراموش میشه... دیگه با یاد خاطراتش حالم بد نمیشه دیگه بخاطرش گریه نمیکنم درسته ک شبا خوابام آشفتس اما دیگه قبل خوابم بهش فک نمیکنم... کاش منو ببخشه و بفهمه ک رفتنم به نفعه هر دومون بود... اینا رو...
-
عوض شدم!!!!!!!
یکشنبه 29 شهریور 1394 10:06
وای خدا جونم حالم خوبه مرسی ک یادم آوردی چ آدمیم 17 شهریور بود ک خداحافظی کردم باهاش اما تا امروز زانوی غم بغل گرفته بودم من عاشقش بودم اما وقتی سرنوشت ما رو برای هم نمیخواد چرا الکی زار بزنم تا امروز صبح یادم رفته بود ک چ دختر قوی ای هستم من ب این زودیا تسلیم نمیشم قبل این ک اون بیاد تو زندگیم یه دختر مستقل شیطون...
-
...
جمعه 27 شهریور 1394 20:05
بعد از مدت هاست ک دوباره اومدم وب... هیچی ندارم بگم...جز این ک مجبور شدم با دستای خودم از خودم برونمش...مجبور بودم... عشق ما تو دنیا تک بود...اما خب...سرنوشت ما رو برای هم نمیخواست... دلشو شکستم چون مجبور بودم... مجبور بودم برم که زندگیش خوب باشه... دلم به عقلم التماس میکنه که یه بار دیگه باهاش بحرفم...29 شهریور...
-
قلب
یکشنبه 19 مرداد 1393 20:12
خیلی قشنگه بچه ها...حتمن بخونیدش... . . . دختر:میدونی فردا عمل دارم؟ پسر:آره عزیزه دلم.... دختر:منتظرم میمونی؟ پسر رویش را به سمت اتاق پنجره برگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین چکید را نبیند... پسر:منتظرت میمونم عشقم... دختر:دوستت دارم عاشقتم عزیزم... . . . بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت...