قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز میگفتم

لیک با اندوه و با تردید

 

ادامه مطلب ...

عاشق "عشق"

نگه به سوی من چه میکنی

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای




ادامه مطلب ...

یک پنجره برای من کافیست...


یک پنجره برای دیدن
 
 یک پنجره برای شنیدن
 
 یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
 
 در انتهای خود به قلب زمین می رسد
 
 و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
 
 یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
 
 از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
 
 سرشار می کند
 
 و می شود از آنجا
 
 خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
 
 یک پنجره برای من کافیست

ای ستاره ها...

ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید  ادامه مطلب ...

غزل

امشب به قصه ی دل من گوش میکی           

فردا مرا چو قصه فراموش میکنی




ادامه مطلب ...

ببخش...

این شعرو تو وبلاگم که با ساحل درست کردم گذاشتم اما دلم نیومد اینجا هم نذارم

آخه وقتی میخونمش آرامش میگیرم... 


 


براو ببخشایید...
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد وحفره های خالی،از یاد میبرد

و ابلهانه میپندارد که حق زیستن دارد...!
براو ببخشایید...
برخشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
دردیدگان کاغذی اش آب میشود...

براو ببخشایید...
براو که درسراسرتابوتش
جزیان سزخ ماه گذر دارد
وعطرهای منقلب شب
خواب هزارساله ی اتدامش را
آشفته میکند...

براو ببخشایید...
براو که ازدرون متلاشی ست
اماهنوز پوست چشمانش از تصور ذات نور میسازد
وگیسوان بیهوده اش
نومیدوار ازنفوذ نفس های عشق میلرزد...

ای ساکنان سرزمین ساده ی خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
براو ببخشایید
براو ببخشایید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
درخاک های غربت او نقب میزنند
وقلب زودباور اورا
با ذربه های موذی حسرت درکنج سینه اس متورم میسازد...


زنده یاد "فروغ فرخزاد"