بعد از مدت هاست ک دوباره اومدم وب...
هیچی ندارم بگم...جز این ک مجبور شدم با دستای خودم از خودم برونمش...مجبور بودم...
عشق ما تو دنیا تک بود...اما خب...سرنوشت ما رو برای هم نمیخواست...
دلشو شکستم چون مجبور بودم...
مجبور بودم برم که زندگیش خوب باشه...
دلم به عقلم التماس میکنه که یه بار دیگه باهاش بحرفم...29 شهریور تولدشه...
کاش میتونستم حداقل بش تبریک بگم...
خدا بهم صبر بده...
خاطراتش داره میکشه منو...
خدا جونم کمکم کن...
من هنوزم رو عشقمون قسم میخورم...
رو احساسات پاکمون...
دلم براش تنگه...
شرمندتم که هر موقع دلم میگیره آغوش بازتو رو میبینم
شرمنده که ازت دور شدم
اما با همه اینا...
بد جوری دلم هوای دل تو رو کرده
بدجور...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...
گاهی دلم برای باور های گذشته ام تنگ میشود...
گاهی دلم برای پاکی های کودکانه ی قلبم میگیرد...
گاهی آرزو میکنم ای کاش دلی نبود
تا تنگ شود...
تا خسته شود...
تا بشکند...
گاه دلتنگ میشوم
دلتنگتر از همه دلتنگی ها...
گوشه ای میشینم و حسرت ها رو میشمارم و باخت ها و صدای شکستن را
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم...
کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم...