قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

یک ماه!!!!

دقیقا یک ماه از اون اتفاق میگذره...البته اتفاق که نبود...ولی خب...

همیشه وقتی به آخر ماه میرسیدم میگفتم چقدر زود گذشت اما اآن میگم این یک ماه خیلی خیلی خیلی آهسته و دیر گذشت...

اونقدر که فک میکنم یکسال گذشته...

ولی توی همین یک ماه کلی عوض شدم

شدم همونی که بودم...همون که از چهرش نمیشه فهمید که توی دلش چی میگذره

همونی که همیشه خنده روی لبشه و خنده هاش بقیرو هم به خنده میندازه

دیشب تولد پسر داییم بود..رفت تو شیش سالگیش... 

خیلی خیلی خیلی خوش گذشت...همه چی خوب بود...انقدر خوشحال بودم که حتی با یادش هم حالم گرفته نشد...حتی بوی عطرش که برای هزارمین بار تو مشامم پیچید دلمو نلرزوند...خیلی وقته یهو عطرش میپیچه تو بینیم...ولی دیگه برام عادی شده...

دیشب همه چی خوب بود جز یه قسمت...بیشتر چراغا خاموش بود...یه آهنگ گذاشتنو همه با هم قرار بود بخونیم..."فدا شم" سامی بیگی...

یه بار پیشش بودم که این آهنگه پخش شد...داشت حرف میزد یهو شروع کرد به خوندن...از فرداش هر موقه میزنگید اینو برام میخوند...یه جاشو باهم میخوندیم...من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم...هر موقه اون آهنگ پخش میشه صداش تو گوشم میپیچه...

سعی کردم خیلی قوی باشم و همه چیو از یاد ببرم اما توی بعضی چیزا نمیتونم...بعضی خاطره ها آدمو میکشه...

آهنگ "حظ کردم" از شاهرخ هم خیلی قشنگه...

آخرین بار که دیدمش بحث عروسی خواهرم بود...گفتم واسه رقص تانگو میخوان اینو بذارن...نمیدونست کدوم آهنگه...براش خوندم...میون بغضو لبخندم...میون خوابو بیداری...تو هم با من به این رویا...یه حس مشترک داری...

دارم فکر میکنم همون طور که آهنگ سامی بیگی واسه من متفاوته آهنگ شاهرخ واسه اون این جوریه یا نه...

بیخیال...

میخوام برم سر درس و قراره دوباره نقاب خوشحالیو بزنم به صورتم...

یه تصمیم گرفتمو یک ماهه که روش وایسادم...

انقدر میخندم و خوشحالی میکنم که دنیا هم باورش شه خوبم...میخوام به دنیا ثابت کنم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم...

شب خوش...

خواب...

بازم یه شب دیگه و یه خواب آشفته ی دیگه...

هر شب بعد از اینکه با کلی خستگی خوابم میره خواب بد میبینم...خوابایی که توی همشون یا دارم جیغ میزنم یا گریه میکنم...وقتی خواب به وحشتناک ترین صحنه میرسه از خواب میپرم...

بابام نظرش اینه که یه مشاره برم...البته اون از جریان کابوسایی که هر شب میبینم خبر نداره

به خاطر فکرای آشفته ام...بخاطر پرخاشگریم...بخاطر گریه های الکیم که خودمم نمیدونم دلیلش چیه میگه برم...ینی میگه شاید اینجوری حالت بهتر شه...

به هر حال ک تو بیداری حالم خوبه 

این هفته که گذشت هر روزش امتحان داشتم

دینی رو حس میکنم گند زدم...امیدوارم 18 بشم حداقل

حسابان و هندسه رو عالی  دادم اما شیمی 0.25  اشتباه نوشتم

همینشم خوبه

ینی همین که درس میخونم حالمو خوب میکنه

میخوام اگه تونستم یه ذره کمتر اینجا چرت و پرت بذارم و سعی کنم متنای قشنگ بذارم

فعلن 

یه جوری شدم تازگیا...

این روزا یه جوری ام

خوشحالم اما یهو میرم تو لاک خودم

نمیدونم چمه

نمیخوامم ک بدونم چمه...

فقط بعضی موقع ها خاطرات به ذهنم هجوم میاره...

دلتنگش نیستم...

باورم نمیشد اما به جایی رسیدم که ازش بدم اومده...

فقط...

دلتنگ روزاییم که حس میکردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم...و روزی هزار بار خدارو شکر میکردم که همچین دنیای قشنگی دارم...من و عشقم...دنیای قشنگی داشتم...دلم واسه اون روزایی که همه آدما از نظرم مهربونو ساده بودن تنگ شده...

الآن شرایط زندگیم خیلی خوبه...بابامو مامانمو دارم...بابایی که عاشقشم و عاشقمه...مامانی که میدونم بدون هیچ چشم داشتی بهم محبت میکنه...

و خواهری که داره ازدواج میکنه...الآن که شوهرش شده یه برادر مهربون برای من...

و لی یه چیزی داره آزارم میده...باعث معده درد عصبیم شده...باعث پرخاشگریم شده...باعث شده از بهترین روزای عمرم لذت نبرم...امیدوارم زود گذر باشه این احساسای ضد و نقیض...

خدا کمکم کنه...

انقد گناه کردم که روم نمیشه بش بگم کمکم کنه...

کاش اون تنهام نذاره...

کاش ببخشه منو...

عوض شدم!!!!!!!

وای خدا جونم

حالم خوبه

مرسی  ک یادم آوردی چ آدمیم

17 شهریور بود ک خداحافظی کردم باهاش

اما تا امروز زانوی غم بغل گرفته بودم

من عاشقش بودم اما وقتی سرنوشت ما رو برای هم نمیخواد چرا الکی زار بزنم

تا امروز صبح یادم رفته بود ک چ دختر قوی ای هستم

من ب این زودیا تسلیم نمیشم

قبل این ک اون بیاد تو زندگیم یه دختر مستقل شیطون لجباز بودم و با رفتن اون نباید عوض شم

باید همین جوری ک بودم بمونم

میخئام از امروز همونی بشم ک بودم

اه..انقد بدم میاد از آدمایی ک ادای آدمای ضعیفو در میارن!

منم الآن اینجوری شدم

من آدم ضضعیفی نیستم...فقط بیخودی ادای این آدما رو در آوردم

من با قدرت پا توی مسیر زندگیم گذاشتمو همینجوری میمونم

از امروز دیگه فکرمو نگه میدارم تا نره سمتش

چن روز دیگه هم قراره درسام شروع شه پس جای نگرانی نیست...

خدا کمکم کنه ک کم نیارم...!

...

بعد از مدت هاست ک دوباره اومدم وب...

هیچی ندارم بگم...جز این ک مجبور شدم با دستای خودم از خودم برونمش...مجبور بودم...

عشق ما تو دنیا تک بود...اما خب...سرنوشت ما رو برای هم نمیخواست...

دلشو شکستم چون مجبور بودم...

مجبور بودم برم که زندگیش خوب باشه...

دلم به عقلم التماس میکنه که یه بار دیگه باهاش بحرفم...29 شهریور تولدشه...

کاش میتونستم حداقل بش تبریک بگم...

خدا بهم صبر بده...

خاطراتش داره میکشه منو...

خدا جونم کمکم کن...

من هنوزم رو عشقمون قسم میخورم...

رو احساسات پاکمون...

دلم براش تنگه...

دلم یک تو میخواهد

دلم یک در می خواهد که بازش کنم

و پشتش تو باشی ! 

ادامه مطلب ...

و تو رفتی و هنوز...


تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 

ادامه مطلب ...

آخرین روز سال!

دوشنبه روز آخر مدرسه بود

خیلییییییی خوش گذشت

یه شنبه اول گفتیم نریم بعد معلم ادبیات و زبان فارسی مون گف باید بیاین وگرنه میان ترم رو صفر میدم بتون!

رفتیم سر کلاس دینی معلممون گف واس چی اومدین مدرسه؟!من کلی کار دارم!

کلاس ما بیشتر از همه اومده بودن!

واس همین بمون جاییزه دادن..یه خودکار قرمز که جوهر پس میده و یه خودکار آبی که کمرنگ مینویسه اما مهم اینه که یه یادگاریه!

زنگ تفریح که خورد اومدیم پایین و تو گروهمون میخوندیم و زیرپوستی می رقصیدیم!

اما سر زنگ تفریح دوم چارشنبه سوری رو معنی کردیم!بعدشم کللی رقصیدیم...اونم از نوع جوادی!

خواستیم بریم سر کلاس از مدیرمون تشکر کردم که گفت حالا ادامه داره!عاشقشم!

زنگ تفریح سوم اومدم تو حیاط که مشق زبان فارسیمو بنویسم که دیدم بچه ها پیش همن و دارن دس میزنن و شعر میخونن منم رفتم نشستم واسشون uncle vegetable seller رو خوندم!خیلی فاز داد

همش میخندیدیم و دست میزدیم تا اینکه 10 دقیقه مونده بود به تعطیلی که واسمون آهنگ غمگین گذاشت سارا(یکی از معلمامونه که فامیلیشو نمی دونم!)

سرمو گذاشتم رو شونه یکی از دوستام که قراره سال بعد نباشه و شروع کردم به گریه کردن!

دومین باربود تو این همه سال که تو مدرسه ام گریه میکردم

اولین بار به خاطر ساحل گریه کردم!

بچه ها که دیدن من دارم گریه میکنم شروع کردن به گریه کردن

ولی فقط به خاطر اون نبود...دلم واسه همشون تنگ میشه...واسه ساحل و مریم و شقایق هم خیلی تنگ شده...و همین طور کرم های ابریشمم و جوجه هام!

دیروزم کلی گریه کردم!

خلاصه بچه ها !

خوبی ای ،بدی ای ،هرچی تو امسال از من دیدین حلال کنین!

نوروز باستانی پیشاپیش مبارکــــــــــــــــ



ازش متنفرم...

ازش بدم میومد...

الآن ازش متنفر شدم

بیشعور اومده بم میگه مخ رامک رو بزن باش دوس شم

آدم انقد بی فرهنگ؟!

اومده به کسی که یه روزی باش بوده میگه فلانی رو جور کن واسم باش دوس شم!

رفتم پیج دختره رو دیدم...دختره ی ایکپیری!

حقش همونه!

حیف که اینجا خانواده میادو میره وگرنه فحشو میکشیدم به جونش

به هر حال که واسش reguest فرستادم برم مخشو بزنم باش دوس شه

خدا کنه همون جور که دل منو شکوند دختره دلشو بشکونه...

از هر دستی بدی از همون دس پس میگیری

اگه اینجوری نیس پس عدالت خدا کجا رفته؟!

خیلی اُسه به قرآن


شرمندم...

شرمندتم که هر موقع دلم میگیره آغوش بازتو رو میبینم

شرمنده که ازت دور شدم

اما با همه اینا...

بد جوری دلم هوای دل تو رو کرده

بدجور...

کمکم کن!

خدایا!

چرا دقیقا وقتی فکر میکنم دارم فراموشش کنم میاد؟!

چرا نمیذاره راحت باشم؟!

کمکم کن! این روزا خیلی بت نیاز دارم...

کاش انقد شرمندت نمی شدم

انقد که خجالت میکشم تو روت نگا کنم...

دلم واست تنگ شده

واسه خودم

واسه اون احساس پاکی که قبلا داشتم و حالا حس میکنم ازش کیلومتر ها دورم

شایدم از اینجا تا خودِ خودِ خودِ بهشتت باش فاصله دارم...

کمکم کن...