دوشنبه روز آخر مدرسه بود
خیلییییییی خوش گذشت
یه شنبه اول گفتیم نریم بعد معلم ادبیات و زبان فارسی مون گف باید بیاین وگرنه میان ترم رو صفر میدم بتون!
رفتیم سر کلاس دینی معلممون گف واس چی اومدین مدرسه؟!من کلی کار دارم!
کلاس ما بیشتر از همه اومده بودن!
واس همین بمون جاییزه دادن..یه خودکار قرمز که جوهر پس میده و یه خودکار آبی که کمرنگ مینویسه اما مهم اینه که یه یادگاریه!
زنگ تفریح که خورد اومدیم پایین و تو گروهمون میخوندیم و زیرپوستی می رقصیدیم!
اما سر زنگ تفریح دوم چارشنبه سوری رو معنی کردیم!بعدشم کللی رقصیدیم...اونم از نوع جوادی!
خواستیم بریم سر کلاس از مدیرمون تشکر کردم که گفت حالا ادامه داره!عاشقشم!
زنگ تفریح سوم اومدم تو حیاط که مشق زبان فارسیمو بنویسم که دیدم بچه ها پیش همن و دارن دس میزنن و شعر میخونن منم رفتم نشستم واسشون uncle vegetable seller رو خوندم!خیلی فاز داد
همش میخندیدیم و دست میزدیم تا اینکه 10 دقیقه مونده بود به تعطیلی که واسمون آهنگ غمگین گذاشت سارا(یکی از معلمامونه که فامیلیشو نمی دونم!)
سرمو گذاشتم رو شونه یکی از دوستام که قراره سال بعد نباشه و شروع کردم به گریه کردن!
دومین باربود تو این همه سال که تو مدرسه ام گریه میکردم
اولین بار به خاطر ساحل گریه کردم!
بچه ها که دیدن من دارم گریه میکنم شروع کردن به گریه کردن
ولی فقط به خاطر اون نبود...دلم واسه همشون تنگ میشه...واسه ساحل و مریم و شقایق هم خیلی تنگ شده...و همین طور کرم های ابریشمم و جوجه هام!
دیروزم کلی گریه کردم!
خلاصه بچه ها !
خوبی ای ،بدی ای ،هرچی تو امسال از من دیدین حلال کنین!
نوروز باستانی پیشاپیش مبارکــــــــــــــــ
نگه به سوی من چه میکنی
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
ازش بدم میومد...
الآن ازش متنفر شدم
بیشعور اومده بم میگه مخ رامک رو بزن باش دوس شم
آدم انقد بی فرهنگ؟!
اومده به کسی که یه روزی باش بوده میگه فلانی رو جور کن واسم باش دوس شم!
رفتم پیج دختره رو دیدم...دختره ی ایکپیری!
حقش همونه!
حیف که اینجا خانواده میادو میره وگرنه فحشو میکشیدم به جونش
به هر حال که واسش reguest فرستادم برم مخشو بزنم باش دوس شه
خدا کنه همون جور که دل منو شکوند دختره دلشو بشکونه...
از هر دستی بدی از همون دس پس میگیری
اگه اینجوری نیس پس عدالت خدا کجا رفته؟!
خیلی اُسه به قرآن
شرمندتم که هر موقع دلم میگیره آغوش بازتو رو میبینم
شرمنده که ازت دور شدم
اما با همه اینا...
بد جوری دلم هوای دل تو رو کرده
بدجور...
خدایا!
چرا دقیقا وقتی فکر میکنم دارم فراموشش کنم میاد؟!
چرا نمیذاره راحت باشم؟!
کمکم کن! این روزا خیلی بت نیاز دارم...
کاش انقد شرمندت نمی شدم
انقد که خجالت میکشم تو روت نگا کنم...
دلم واست تنگ شده
واسه خودم
واسه اون احساس پاکی که قبلا داشتم و حالا حس میکنم ازش کیلومتر ها دورم
شایدم از اینجا تا خودِ خودِ خودِ بهشتت باش فاصله دارم...
کمکم کن...