دستم را می کشید تا قدم هایم به گام هایش برسند ….
باد می پیچید در پیچ وتاب شب گیسوان ش
گفت : ” چشمانت را ببند تا من به جای تو ببینم …” بستم …
و دیگر هیچ ندیدم …
حتی رفتنش را …!!!
حالا هر نگاهی که شب را نوشیده باشد
هر سایۀ بلندی که بر دیوار تکیه کند
هر دستی که در گردن سه تار بنشیند ….
همه و همه مرا به یاد ” صدایی “ می اندازد که می خواست چشمهایم باشد ….!!!!
nazashtam vale dobare khodam miyam ehsasatet arzeshesho dare.be dorod
اما آن صدا آبی بیش نبود آن هم به وسعت یک قطره....
آری اشک آنهم اشکی که هر قطره اش به بهانه ذکر سلامتیش میچکید...
چه قشنگ...
چه غمگین!!!!