امروز دوستم اومده بود که باهام بحرفه...
میگف چه زود نا امید شدی
میگف من از چشات میخونم که داغونی
نریز تو خودت
داری ازبین میبری خودتو
خودش بخاطر شرایطی که داشته مجبور بوده قرص اعصاب بخوره
میترسه منم مث خودش بشم
قرص اعصاب واسه یه دختر 17 ساله یعنی فاجعه
قرص اعصاب داغون میکنه آدمو...
بگذریم...
میگه انقدر به خودت سخت نگیر...سعی نکن فکر کنی که از دستش دادی
سعی نکن بودنشو نبینی...اونم داغونه
کلی باهام حرف زد
اما حرف من همونه
من با خودم کنار اومدم
با شرایط...
من اون حس رو از قلبم دور کردم
نمیدونم اگه دوباره ببینمش تپش قلب میگیرم یا نه...نمیدونم ناخودآگاه با دیدنش لبخند میزنم یا نه
اما دیگه با فکرش...با خاطراتش قلبم نمیلرزه...
این نشونه خوبیه برای من...
فقط شرمنده ی خدام که کلی گناه کردم...بخاطر اون...
کاش کمک کنه...کاش...
وبلاگ منم که خداروشکر خلوت خلوت...
یکی نیس بیاد به خرت به چن من...
عب نداره...
خب راست میگه دوست عزیزت
نمیدنم چی شده ولی اگه دوست داشتی بهم بگو شاید بتونم راهنماییت کنم
میگم بهت ...
سلام عزیزم

ممنون از حضورت
بازم بیا. خوشحال میشم
hatmaaaaaaan





