دیشب تا حد مرگ دلدرد گرفته بودم ولی مگه جرعت دارم حرفی بزنم؟!
میگفتم آی دلم مامانم شروع کرد میگف بیا!انقدر نخور ببین به کجا میرسی...واسه چی نمیخوری...
از این سابقه ها زیاد داشتم من...یه بار داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم یهویی غش کردم
صد تا دکتر بردن منو که ببین مریضی ای چیزی نداشته باشم که هر بار دکتر میگه سالمه اون غشی که کرده بخاطر ضعف بوده
بعد از اون هم کلی تقویتم میکردن...و همینطور سرزنش که چرا نمیخوری...
حالا از دیشب معده درد امونمو بریده اما حرفی نمیزنم...
جدا از سرزنشای مامان بابا نمیخوام نگرانشون کنم
تازه از اون حال داغونم در اومدم...
دیگه کمتر به مامانم پرخاش میکنم...بابام میگه این اعصاب خوردیت هم بخاطر غذا خوردنته که خراب شده...
میخوام قلاب بافی یاد بگیرم...تا تیر امسال دستبند دوستی میبافتم اما هر بار که درست میکردم تا یه هفته گردن درد داشتم...ولی قلاب بافی دوس دارم
اگه چیزی درست کردم عکسشو میذارم
خیلی وقته دیگه از هنر یادی نکردم...باید شروع کنم
وگرنه اون دختری که باباش بهش میگف هنرمند همه هنراشو یادش میره...
یادش بخیر...طراحی چهره میکردم با عکس مو نمیزد...هنوز اولین کار با رنگ روغنمو دارم...و همه ی نقاشیای مدادرنگیمو که بابام نمیذاره بندازمشون دور....میگه همه ی اینا رو میخوام به بچه ت نشون بدم!
حتی انشاء های دبستانمو داره...میگه یه روز که نویسنده شدی اینا رو میبرم به طرفدارات نشون میدم که ببینن از بچگی انقدر قشنگ مینوشتی...
باید برم...فعلن
خدایی چرا دیالوگ های همه ی مامانا مثل همههه
خخخخخخخخ
دقیقن!!!!!!!!!!!!
متنای وبلاگت خیلی قشنگن


میشه ازت خواهش کنم به وبلاگ منم یه سر بزنی و اگرم شد یه پیام تبریک واسه تولد عشقم بدی عایاااااااااا ؟؟؟؟
اگرم بشه که منو بلینکی تا بتونم زودتر پیاما رو جم کنم لطف میکنی قشنگم
مرسی گلم
حتما!
سلام فاطمه جان
عزیزم خیلیییی بده غذا بخور مریض نشی
افففرین هنرمند حتما ادامه بده
منم همه وسایلای دبستانمو دارم بخصوص دفتر املامو
سلام مریم جونم
دفتر املا که از همش نمک تره!
سلام وبلاگ قشنگی داری ممنون میشم بیای وبلاگم
مثه مامان خودم
مامانا همه فکر میکنن بچه هاکم میخورن
از محبتشونه ولی خب یکم زیادی محبت به خرج میدن
به به...خانوم هنرمند
چطوری؟؟
ما که جلوی هنرمندی مثل شما لنگ میندازیم!