قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

پاییز

پاییز... 

 نمیدونم چرا...ولی یه چیزیم شده...دلم گریه میخواد...نمیدونم بخاطر چی...ولی میخوام زانوهامو بگیرم بغلمو گریه کنم...یه گریه با صدای بلند...از آخرین باری که با صدا گریه کردم خیلی وقته که میگذره...فک کنم دارم دیوونه میشم که بی خودو بی جهت دلم گریه میخواد...

دیروز یکی از بچه ها اومده بود باهام دردو دل میکرد...دلش واسه یه ادم بی لیاقت دختر باز تنگ شده بود...میگف تو دلت واسه اونی که تنهاش گذاشتی تنگ نشده؟...نمیدونه چقدر شبامو با گریه سر کردم تا اینکه رسیدم به اینی که هستم...یه دختر قوی که عقلش به احساسش ارجحیت داره...دخترخالم میگه تو راجع به خودت چی فکر کردی؟!واقعا فکر کردی میتونی خاطره های این یکسالو در عرض یک ماه فراموش کنی؟!...تا این جا خیلی خوب پیش رفتی  مطمئن باش بقیه راه رو هم سریع میری..

خدا خیلی کمکم کرده...خیلی خیلی خیلی...دیگه با یاداوری خاطره هاش آه نمیکشم...دیگه بهش فکر نمیکنم...دیگه با پیچیدن عطرش تو مشامم حالم بد نمیشه...بی تفاوت بی تفاوت شدم...

ولی انگار یه ذره زیادی بی تفاوت شدم...یه جورایی به زندگیم بی تفاوت شدم...یا بهتره بگم بی احساس...نمیدونم...خلاصه که عوض شدم...دیگه خنده هام بیشتر از 10 ثانیه رو لبم نمیمونه...شیطونیام کم شده...انقدر کم شده که کوه یخ متعجب شده که اون دختری که همیشه بلند بلند میخندید و با خنده هاش همرو میخندوند کجا رفته...دختری که توی مهمونیا سر جاش بند نمیشد چرا انقدر آرومه...چرا انقدر ساکته...

دلم برای خودم تنگ شده...روراست بگم...اصلن این "من" جدیدمو دوس ندارم...

دلم گریه میخواد...دلم راه رفتن رو برگای زرد و خشک پاییزو میخواد...

دلم خنده میخواد...خسته شدم از اینکه با حسرت به خنده های بقیه نگاه کردم...به دوستم که بلند میخنده حسودی کنم...

دلم راه رفتن زیر بارون میخواد...و بعدش سرما خوردن...که از اون سوپای خوشمزه ی مامان بخورم...اونم کنار بالش و پتو...بعدش مامان سرزنشم کنه که چرا دوباره بدون چتر زیر بارون رفتی...منم بخندم...

بی دغدغه...بلند بلند...بی دلیل...فقط بخندم...یک بار...خدا جونم فقط  یک بار دیگه مث قدیم بخندم...

اه...نمیدونم چمه...اصن چرا آبجی بزرگه تا شنبه نیس؟!...دیگه دوسم نداره...اصن دلم میخواد همه ی حال زارمو سر نبودن اون خالی کنم...

همش تقصیر اونه...

دوباره یه چیز سنگین توی گلوم داره سنگینی میکنه...عادت کردم بش...دیگه رفیق جینگ هم شدیم...

یه سوال...توی این سن قلب درد طبیعیه؟!

راستی چقدر امروز هوا خوب بود...عموما منجم ها از روزای ابری بدشون میاد...نه فقط منجم ها که بیشتر آدم ها...اما من امروز که از خونه زدم بیرون تنها چیزی که حس کردم بوی پاییز بود...دستامو باز کردم و با عشق هوای پاییزی رو بغل کردم...بماند که پسر همسایمون من رو طی این حرکت اسکل وار دیده بود...ابروی نداشتم جلوش رف...

ولی می ارزید...چون من عاشق هوای ابری پاییزم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد