قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...
قروقاطی!...

قروقاطی!...

سکوتم تحفه رنجی پنهانی ست...

ببخش...

این شعرو تو وبلاگم که با ساحل درست کردم گذاشتم اما دلم نیومد اینجا هم نذارم

آخه وقتی میخونمش آرامش میگیرم... 


 


براو ببخشایید...
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد وحفره های خالی،از یاد میبرد

و ابلهانه میپندارد که حق زیستن دارد...!
براو ببخشایید...
برخشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
دردیدگان کاغذی اش آب میشود...

براو ببخشایید...
براو که درسراسرتابوتش
جزیان سزخ ماه گذر دارد
وعطرهای منقلب شب
خواب هزارساله ی اتدامش را
آشفته میکند...

براو ببخشایید...
براو که ازدرون متلاشی ست
اماهنوز پوست چشمانش از تصور ذات نور میسازد
وگیسوان بیهوده اش
نومیدوار ازنفوذ نفس های عشق میلرزد...

ای ساکنان سرزمین ساده ی خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
براو ببخشایید
براو ببخشایید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
درخاک های غربت او نقب میزنند
وقلب زودباور اورا
با ذربه های موذی حسرت درکنج سینه اس متورم میسازد...


زنده یاد "فروغ فرخزاد"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد