نگه به سوی من چه میکنی
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
این شعرو تو وبلاگم که با ساحل درست کردم گذاشتم اما دلم نیومد اینجا هم نذارم
آخه وقتی میخونمش آرامش میگیرم...
براو ببخشایید...
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد وحفره های خالی،از یاد میبرد